پیغام ورود و خروج

داستان(چند شب پیش موقع خوابم یهوووووووووووووووو) - کشاورزی نوین
سفارش تبلیغ

http://keshavarznovin.ParsiBlog.com
 
لینک های مرتبط
پخش زنده از اماکن مقدس

چند وقت پیش یه شب ، داشتم میخوابیدم که یهو یه پشه اومد صاف نشست


نوک دماغم !


یه نیگا بهش انداختمو گفتم : سلام


گفت : علیک ..


گفتم : چیه؟


گفت: میخوام نیشت بزنم


گفتم : بیخیال ... این دفه رو کوتا بیا

گفت: تو بمیری راه نداره . گشنمه .


گفتم : الان میتونم با مشتم لهت کنم .


گفت : خودتم میدونی که تا بیای بزنی جا خالی دادمو مشتت میخوره وسط دماغت !
....
به نظر حرفش منطقی میومد !


گفتم : خیلی پستی


..ی دفه آهی بلند از ته دلش کشید و ساکت شد ...


گفتم چی شد؟؟


گفت : حاضری ؟


گفتم: تا جوابمو ندی نمیذارم بزنی ...


وقتی اصرارمو دید . دستمو گرفت و گفت : دنبالم بیا


گفتم کجا؟؟؟


گفت: مگه نمیخای جواب سوالتو بدونی ؟پس هیچ نگوو و دنبالم بیا


...ازجام بلند شدم و باهمدیگه راه افتادیم و رفتیم رفتیم و بازهم رفتیم...


گفت: هنوزم اصرار داری بدونی یا همینجا کارو تموم کنم ؟؟


گفتم : اینهمه راه اومدم تا جواب سوالمو بگیرم ... بریم


یهو یه لبخند زد و با دست زد به پشتم و گفت: این پشتکارته که


منو کشته !


راستش از شما چه پنهون ،یه جورایی ازش خوشم اومده بود .


به این فکر میکردم که اونقدا هم بچه بدی نیس !


تو این فکرا بودم که یهو گفت : آهااای آق پسر .ریسیدیم !
گفتم : خب


گفت :خب که خب .


گفتم : زهر مااار ..پس جواب سوالم چی شد؟؟


یهو دیدم اشک تو چشماش حلقه زد و سرشو انداخت پایین !


گفتم :چیه ؟


گفت : این سوراخو که میبینی توش زنو بچم زندگی میکنه !


اونشبی که یه پیف پاف خالی کردی تو اتاقت یادت میاد ، لعنتی؟؟


گفتم : آرره .چطور ؟؟


گفت: زن من اونشب اومده بود تو اتاقت . ولی توئه نامرررد با اون زهرماری


که به خوردش دادی اونو افلیج کردی . الان من موندم و 70 ، 80 تا بچه قد و نیم قد و یه زن افلیج !!


اونم به این خاطرکه توئه لعنتی حاضر نبودی یه چیکه ازون خونتو به ما بدی !!


......................................


سکوت سنگینی بینمون برقرار شد !


بغضی تلخ داشت گلومو فشار میداد . راسشو بخاید دیگه طاقت نیووردمو زدم زیر گریه ........


....................
از فردای اونشب ما باهم شدیم عین دوتا دوست خوب .


هرشب میاد پیشمو تا دلش میخاد میذارم خون بخوره .


راستش خودش حد و حدودشو میدونه و هیچوقت سواستفاده نمیکنه !


حال زنشم خدارو شکر روز به روز داره بهتر و بهتر میشه !


تا اینکه دیشب دیدم دوتایی با زنش که یه عصا زیر بغلش داشت


اومدن پیشم ..


جای همگی خالی ..


دوتاییشون نشستن رو دماغم و گفتن : بزنیم ؟؟


منم خندیدمو گفتم :


هرچقد دلتون میخاید بزنید .خوش باشید ...


یعنی تا آخر نشستی خوندی ؟


[ چهارشنبه 92/9/6 ] [ 10:57 عصر ] [ سعید فرخنده نژاد ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 19
بازدید دیروز: 7
کل بازدیدها: 151138